همیشه توی کتابها میخواندم، اینکه فلانی چشمهایش پر از عشق بود، پر از نفرت، پر از غم.
هیچوقت نتوانستم تشخیص بدهم که در نگاه آدمها چیست.
اما این روزها، گاهی سرم را بلند میکنم و بابا را میبینم که نگاهم میکند. با یک لبخند آرام و چشمهایی که میتوانم حدس بزنم پر از... غم هستند. نمیدانم چرا، نمیدانم چرا اینطور با غم نگاهم میکند.
آن شب گفتم: "بابا، اینجوری که نگاهم میکنی میترسم. یه جوری نگاهم میکنی انگار قراره بمیرم، یا..." حرفم را خوردم. الان هم نمیخواهم تکرارش کنم، فکر مسخرهای بود.
آن شب هم فقط خندید.
دلم میخواهد راز این نگاهها را بفهمم.
میدانی، تازه فهمیدهام که چهقدر شبیه بابا هستم. همهچیزم خیلی بیشتر از اینکه شبیه مامان باشد، شبیه باباست. فائزه شبیه مامان و مامانجون است و من شبیه بابا و بعد از او، عمه.
آن شب که نشستم پای حرفهایش بیشتر مطمئن شدم.
اینکه هردویمان اینقدر غرق گذشتهمان هستیم. مامان هیچوقت حاضر نیست به روزهای قدیمش برگردد، و من به او حق میدهم. من هم جای او بودم دلم نمیخواست به آن سالها برگردم. اما بابا همیشه وقتی روستا وسط میآید، دلش پر میزند. من هم گاهی گذشته را ترجیح میدهم، گاهی.
مامان خوب میتواند احساساتش را مخفی کند، خیلی خوب. سالها میگذرد و تو چیزی نمیفهمی. اما بابا اینطور نیست. ناراحت که باشد، همه میفهمند و حال همه گرفته میشود. وقتی دلش برای مادرجون و حاجآقا تنگ میشود، وقتی روزها میگذرد و نمیتوانیم برویم روستا، میبینم که وقتی صدایشان را از پشت تلفن میشنود چهطور چشمهایش خیس میشوند.
حتی همین شلختگیام، همین حواسپرتیام همه به بابا رفته. مامان هیچوقت چیزی را فراموش نمیکند، هیچوقت.
یک روزهایی میایستادم جلوی آینه و برای خودم میخواندم: "بانو جان، فرفریموی غزلساز منی!". به یاد روزهای کلاس هشتم که خانم الف، معلم پرورشیمان، زنگتفریحها "بانو جان" میگذاشت و بعد از مدتی دیگر هیچکدام نمیتوانستیم تحملش کنیم.
دیگر موهایم فرفری نیست. حداقل برای مدتی. کوتاهتر از آن است که هیچ فری بتواند خود نشان دهد.
یک بار هم که شده در زندگیتان، باید خودتان قیچی را بردارید و موهایتان را قیچی کنید. کیفی که دارد قابل توضیح نیست. بعد هم همین بابا جان آمد و با ماشین صاف و صوفش کرد.
عمو میگفت اشکال دارد انگار. یعنی دفعه پیش داشتم میگفتم که دوست دارم یک بار کلهام را از ته بتراشم و کچل شوم، عمو گفت اگر قیافهات طوری باشد که کسی ببیند و با یک پسر اشتباهت بگیرد، اشکال دارد. بعدش اضافه کرد "حالا تو که گوشواره داری البته" و من همان یک جمله را چسبیدم و اصرار کردم که توی این مدت قرنطینه که کسی قرار نیست من را ببیند! سخت بود، اما راضیشان کردم و حالا بابا هر وقت نگاهم میکند، میخندد و دستی به سرم میکشد و میگوید: "چهطوری پسرم؟". حالا میتوانم خنده را در نگاهش ببینم، در چشمهایش، اما هنوز هم گاهی عجیب و غریب نگاهم میکند و هنوز نمیدانم چرا.