از خواب بیدار شد. صورتش را شست. صبحانه نخورد، مثل همیشه. گوشی را برداشت و اینترنت را وصل کرد. واتساپ را باز کرد که پیام معلم جغرافیا را دید: "امتحان از درس پنج و شیش. جوابها رو برای سولویگ بفرستید." با دست به پیشانیاش ضربه زد و فکر کرد: "کارم دراومد!"
از همان لحظه شروع شد. دانهدانه بچههایی که جوابها را میفرستادند و از سر ناچاری، همه جوابی یکسان دریافت میکردند: "ممنونم...... جان😄🌼." عدهای قلب میفرستادند و عدهای هم هیچ. بمانند آنهایی که سه نفری باهم عکس یک برگه را میفرستادند و التماس که: "گیر نده دیگه، قبول کن." فقط سرش را تکان میداد و میگفت: "نه، ببخشید!" و نمیدانست چرا دارد عذرخواهی میکند.
دستهایش بین نوشتن برگه جغرافی خودش و جواب دادن به بچهها در رفتوآمد بودند که معلم ریاضی پیام داد. "سولویگ جان، لطفا بچههای کلاس رو گروهبندی کنی و بگی جواب سوالهاشون رو تا ساعت پنج برای سرگروههاشون ارسال کنن. جوابهای خودت رو برام بفرست که اگر درست بودن، به عنوان پاسخنامه برای بچهها بفرستی." با درماندگی یاد سوالهای ریاضیای افتاد که جواب نداده بود. برگه جغرافی را با سرعت بیشتری پر کرد. به خودش یادآوری کرد که اسم کسی از بچههایی که امتحان جغرافی داده بودند را فراموش نکند. کاغذش را برداشت و گروههای ریاضی را دستهبندی کرد و توی گروه گذاشت. و همچنان، روند تشکر از بچههایی که عکس برگه امتحان جغرافیا را میفرستادند ادامه داشت. به این فکر میکرد که چهطور میخواهد سی و اندی برگه را از روی موبایل صحیح کند...
برگه ریاضیاش را آنقدر با سرعت نوشت که به اشتباه، max را min حساب کرد و نمودارش برعکس شد. نفهمید. عکس را برای معلمش فرستاد و تایید درستی را هم گرفت!
دوباره به بچههای گروهش پیام داد که فرستادن جوابها را فراموش نکنند و به خانوم الف زنگ زد تا بهش اطلاع دهد که هرچه سریعتر واتساپ را نصب کند تا بیشتر از این عقب نمانده.
یاد سوالهای دینی افتاد و مشتی به پیشانیاش زد. سوالها را بیدقت و باعجله نوشت و نمرهاش را برای همیار معلم فرستاد.
ساعت پنج شده بود، پاسخنامه ریاضی را توی گروه گذاشت و هیچکس جیکش درنیامد که فلان سوال را اشتباه نوشتهای!
وقتی داشت برگه زیرگروههایش را تصحیح میکرد متوجه اشتباهش شد و هم به آنها و هم به بقیه بچهها اشتباهش را توضیح داد. برگه زیرگروههایش و بقیه سرگروههای کلاس را تصحیح کرد و ایرادهایشان را برایشان توضیح داد.
طبق درخواست معلمش، گروهی برای سرگروهها در واتساپ زد و آنجا بود که به یاد تکلیف بدبخت منطق افتادو جانی که دیگر در بدنش نمانده بود.
به امتحان ریاضی فردا فکر کرد و به تکالیف منطق، درست قبل از اینکه از خستگی بیهوش شود.
+توجه شود که من هنوز تکلیف منطق رو انجام ندادم! میشه منم یه بار تقلب کنم، یه نفر جواباشو برای من بفرسته😂؟
+ماجرا مال پریروز بود. نگم از امتحان ریاضی دیروز که از سیوپنج نفر، هفت نفر داشتن سوالا رو حل میکردن و بقیه هر سی ثانیه یه بار تو گروه میگفتن: "یکی جوابای درست رو برای ما هم بفرسته!"
اینقدر از دستشون حرص خوردم که نگو. دیگه راحتطلبی در این حد آخه؟
+تازه یکی دو ساعت دیگه هم امتحان دفاعی داریم و من حتی نمیدونم درمورد چیه. =) چهقدر قشنگ!