loading...

تماشاگر

خاطرات نود و هشت درصد واقعی یک کرم کتاب تمام وقت

بازدید : 882
سه شنبه 28 بهمن 1398 زمان : 7:48
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تماشاگر
تماشاگر

سولویگ مدت‌ها بود که می‌دانست به خواندن احتیاج دارد. می‌دانست که باید بخواند، تا بتواند نفس بکشد، تا بتواند زنده بماند. می‌دانست که بدون خواندن، چیزی از او باقی نخواهد ماند. اما آن روز، در همان لحظه‌ی به‌خصوص فهمید که "باید" بنویسد.
چرت، بی‌خود، اما باید می‌نوشت. نوشتن را هم نیاز داشت، درست مثل خواندن.
سولویگ بود و کلمات بودند. کلمات، کلمات...
سولویگ فقط یک دختر بود، دختری زاده‌ی سرزمین قصه‌ها، کنار آبشار یخ.
دختری که بعد از آن اتفاق بهتری قصه‌گوی سرزمینش شد.

بازدید : 4135
شنبه 25 بهمن 1398 زمان : 20:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تماشاگر

من فکر کردم بلدم. بلدم که وانمود کنم.

اما انگار اون شب، یه چیزی شکست. یه چیزی که احتمالا درست نمی‌شه، حداقل نه به این زودی. دلم نشکسته، نه، نمی‌دونم چیه که خرد شده و وجودم رو خرده‌شیشه پر کرده. اما هرچه‌قدر هم که بگم و بخندم و تشکر کنم و تعریف کنم، اون چیزی که خرد شده انگار قرار نیست برگرده. من خوبم. من خوبم. من خوبم.

+تو هم همین‌طور، می‌شه محض رضای خدا دست از وانمود به شناختن من برداری؟ تو هیچی راجع به من نمی‌دونی، هیچی. علاقه‌ای هم ندارم که چیزی راجع بهم بدونی، چون همین‌جوری‌ش هم کم با حرفات آزارم نمی‌دی. فقط لطفا دست بردار، اوکی؟ خانواده خودم هنوز من رو نمی‌شناسن بعد از این‌همه سال، می‌شه لطفا تو دهنت رو ببندی و هرجا اظهار نظر نکنی وقتی که هیچ‌چیز کوچک‌ترین ربطی به تو نداره؟ می‌شه؟ می‌شه؟

بازدید : 4135
شنبه 25 بهمن 1398 زمان : 20:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تماشاگر

من فکر کردم بلدم. بلدم که وانمود کنم.

اما انگار اون شب، یه چیزی شکست. یه چیزی که احتمالا درست نمی‌شه، حداقل نه به این زودی. دلم نشکسته، نه، نمی‌دونم چیه که خرد شده و وجودم رو خرده‌شیشه پر کرده. اما هرچه‌قدر هم که بگم و بخندم و تشکر کنم و تعریف کنم، اون چیزی که خرد شده انگار قرار نیست برگرده. من خوبم. من خوبم. من خوبم.

+تو هم همین‌طور، می‌شه محض رضای خدا دست از وانمود به شناختن من برداری؟ تو هیچی راجع به من نمی‌دونی، هیچی. علاقه‌ای هم ندارم که چیزی راجع بهم بدونی، چون همین‌جوری‌ش هم کم با حرفات آزارم نمی‌دی. فقط لطفا دست بردار، اوکی؟ خانواده خودم هنوز من رو نمی‌شناسن بعد از این‌همه سال، می‌شه لطفا تو دهنت رو ببندی و هرجا اظهار نظر نکنی وقتی که هیچ‌چیز کوچک‌ترین ربطی به تو نداره؟ می‌شه؟ می‌شه؟

بازدید : 4135
شنبه 25 بهمن 1398 زمان : 20:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تماشاگر

من فکر کردم بلدم. بلدم که وانمود کنم.

اما انگار اون شب، یه چیزی شکست. یه چیزی که احتمالا درست نمی‌شه، حداقل نه به این زودی. دلم نشکسته، نه، نمی‌دونم چیه که خرد شده و وجودم رو خرده‌شیشه پر کرده. اما هرچه‌قدر هم که بگم و بخندم و تشکر کنم و تعریف کنم، اون چیزی که خرد شده انگار قرار نیست برگرده. من خوبم. من خوبم. من خوبم.

+تو هم همین‌طور، می‌شه محض رضای خدا دست از وانمود به شناختن من برداری؟ تو هیچی راجع به من نمی‌دونی، هیچی. علاقه‌ای هم ندارم که چیزی راجع بهم بدونی، چون همین‌جوری‌ش هم کم با حرفات آزارم نمی‌دی. فقط لطفا دست بردار، اوکی؟ خانواده خودم هنوز من رو نمی‌شناسن بعد از این‌همه سال، می‌شه لطفا تو دهنت رو ببندی و هرجا اظهار نظر نکنی وقتی که هیچ‌چیز کوچک‌ترین ربطی به تو نداره؟ می‌شه؟ می‌شه؟

بازدید : 512
سه شنبه 21 بهمن 1398 زمان : 3:10
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تماشاگر

من فکر کردم بلدم. بلدم که وانمود کنم.

اما انگار اون شب، یه چیزی شکست. یه چیزی که احتمالا درست نمی‌شه، حداقل نه به این زودی. دلم نشکسته، نه، نمی‌دونم چیه که خرد شده و وجودم رو خرده‌شیشه پر کرده. اما هرچه‌قدر هم که بگم و بخندم و تشکر کنم و تعریف کنم، اون چیزی که خرد شده انگار قرار نیست برگرده. من خوبم. من خوبم. من خوبم.

+تو هم همین‌طور، می‌شه محض رضای خدا دست از وانمود به شناختن من برداری؟ تو هیچی راجع به من نمی‌دونی، هیچی. علاقه‌ای هم ندارم که چیزی راجع بهم بدونی، چون همین‌جوری‌ش هم کم با حرفات آزارم نمی‌دی. فقط لطفا دست بردار، اوکی؟ خانواده خودم هنوز من رو نمی‌شناسن بعد از این‌همه سال، می‌شه لطفا تو دهنت رو ببندی و هرجا اظهار نظر نکنی وقتی که هیچ‌چیز کوچک‌ترین ربطی به تو نداره؟ می‌شه؟ می‌شه؟

بازدید : 421
جمعه 17 بهمن 1398 زمان : 19:47
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تماشاگر

_تو بگو، دلم به چی خوش باشه؟ به اومدنت، به رفتنت؟ به درس خوندنت؟ به خوابیدنت، به بیدار شدنت؟ "به زندگی کردنت؟" بگو به چی امیدوار باشم؟ کدومشون به درد می‌خورن؟

می‌دونی شنیدنش چه حسی داشت؟ مثل سیلی خوردن. یه سیلی محکم که باعث می‌شه بیفتی رو زمین و گوشت زنگ بزنه. اما نمی‌دونم چرا توی دلم داشتم قهقهه می‌زدم. یه خنده وحشتناک هیستیریک. و همه تلاشمو کردم، هرچی داشتم رو گذاشتم وسط که نگم: "به مردنم. می‌تونی به مردنم امیدوار باشی، حداقل تو اون یه مورد ناامیدت نمی‌کنم."

بازدید : 561
چهارشنبه 15 بهمن 1398 زمان : 21:26
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تماشاگر

یه ترم گذشت.

امروز کارنامه‌م رو گرفتم. نوزده و هشتاد و شیش، رتبه دوم کلاس.

دوم شدنم از یه جهت حقمه و از یه جهت نیست. از این جهت حقمه که نفر اول کلاس، یه خرخون به تمام معناست و شاید هشت برابر من درس خونده بود و نُه صدم تفاوت خدایی حقش بود. از این جهت حقم نیست که خیلیا بیشتر از من تلاش کرده بودن اما نمره‌های پایین‌تری گرفتن. به هر حال هرچی که هست، دیگه تموم شده.

الان دیگه باید بتونم یه برآورد نسبی از اوضاع داشته باشم. من واقعا از انتخابم ناراضی نیستم، باهاش خوشحالم. خوشحالم که اومدم انسانی، واقعا خوشحالم به خاطرش. یکی از بزرگ‌ترین ترسام این بود که وقتی به این نقطه رسیدم، بیفتم به فکر تغییر رشته. به پشیمونی. اما خب این‌طور نشد.

امسال برام خیلی راحت‌تر از پارسال بود، مخصوصا اوایل سال. دیگه غریبه نبودم، دیگه تنها نبودم. درسته که دوستای مدرسه‌ای‌م واقعا توی دنیام نیستن و این اصلا تقصیر اونا نیست بلکه خواسته خودمه، اما واقعا از بودنشون خوشحالم. این‌که می‌دونم اگه نرم مدرسه، کسی متوجه می‌شه و به این فکر می‌افته که "چرا نیومد؟". همین که هستن و وقتی ناراحت باشم، می‌تونم تو بغلشون گریه کنم. و اونا همه تلاششون رو می‌کنن که من رو بخندونن، که از اون حال بیارنم بیرون. آدمایی که می‌تونم باهاشون به این‌ساید جوکایی که داریم بخندم و باهاشون بحث کنم و خیلی اوقات هم آخرش باهم موافق نباشیم.

معلما هم معلمای بهتری‌ان. پارسال فقط به خاطر معلم ریاضی و عربی‌م به خودم می‌گفتم: "دووم بیار، همه‌شون به دردنخور نیستن، بمون، غر نزن." اما امسال خدا رو شکر اوضاع بهتر بود. معلم خوب هم زیاد داشتیم.

ولی هرچی بیشتر پیش می‌رم، بیشتر به این نتیجه می‌رسم که اشتباه نکردم. وقتی به کتاب شیمی‌و فیزیک دوستام نگاه می‌کنم و مورمورم می‌شه، و بعد نگاهم می‌افته به کتاب جامعه‌شناسی یا علوم‌فنون یا منطق عزیزم و لبخند می‌زنم. وقتی از نشستن سر کلاسا و یاد گرفتنشون لذت می‌برم. وقتی خوب می‌فهممشون، وقتی می‌بینم که نگاهم رو عوض کردن. آره، نمی‌خوام دروغ بگم. من از آینده شغلی‌ش می‌ترسم. می‌ترسم که در آینده آویزون مامان بابام باشم تا سی سالگی. اما خب، شب دراز است و قلندر بیدار، نه؟ I'll figure it out, I will.

درکل، دبیرستان اون چیزی نیست که تو فیلما می‌بینی، یا اون چیزی که فکر می‌کنی. آره، bullyها هستن، اما اینا همونایی‌ان که پارسال هم باهاشون هم‌کلاسی بودم. چی توشون عوض شده، نمی‌دونم واقعا. شایدم واقعا تاثیر دبیرستانه. شایدم فقط برای من اون‌طوری نیست. رویه‌م تغییر کرده، اما نه اون‌طور که تو دوروبریام می‌بینم. اگه پارسال روزی یه ربع هم درس نمی‌خوندم و هیچ‌وقت به پرسشای کلاسی یا امتحانا اهمیت نمی‌دادم، الان سعی می‌کنم روزی یک ساعت رو بخونم. سعی می‌کنم برای پرسشا آماده بشم. درسته که خیلی اوقات موفق نمی‌شم، اما واقعا سعی‌م رو می‌کنم.

یه کم هم بزرگ شدم، نه؟ خودم حس می‌کنم تغییر کردم، واقعا این‌طور بوده؟

بازدید : 1108
سه شنبه 14 بهمن 1398 زمان : 1:45
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تماشاگر

دلم برای دهه فجرای دوره ابتدایی تنگ شده.

اون شور و شوقی که بچه‌ها داشتن برای سرود و دکلمه و از همه بیشتر برای نمایش. چنان پدیده جذابی بود برامون که الان که بهش فکر می‌کنم مسخره به نظر میاد. این‌که یه نفر کت‌شلوار داداششو بپوشه و موهاشو جمع کنه زیر کلاه و برای خودش سبیل بکشه، اون یکی کت‌دامن تنش کنه و آرایش کنه و...

خیلی هم چرت بودن. یعنی الان که بهشون فکر می‌کنم و یه سری دیالوگ یادم میاد، از خودم می‌پرسم که "واقعا چه‌طور این چیزا به نظرت خنده‌دار بودن؟" اما خب، اون موقع حتی چند بار مسافرتای خونواده رو مختل کردم که تو همین برنامه ‌‌شرکت کنم.

از همون اولش هم دوست داشتم مجری برنامه باشم، اما نمی‌ذاشتن، به خاطر این که کوچیک بودم. اما یادمه سال چهارم و پنجم بالاخره موفق شدم. سخت هم بود، دو نفر بودیم و دو روز قبل از برنامه یه لیست بهمون دادن و گفتن برید خودتون بنویسید متنتون رو. این‌قدر هم از اون دختر بدم میومد که، اه! خلاصه اون موقع کار سختی بود، ولی خب بهم مزه می‌داد که اون بالا بودم و حرف می‌زدم و اینا.

خلاصه که این برنامه، جزو چیزایی بود که همیشه براش لحظه‌شماری می‌کردم. اما خب تهران اومدن همان و تموم شدنش، همانا.

کلاس شیشم که یه مدرسه بی‌برنامه پوکیده بود.

دوره راهنمایی هم برنامه‌ها به دلیل استقبال شدید بچه‌ها، برنامه‌ها کلا بسیار جذاب بودن. آخه تو اون منطقه همه خیلی انقلابی‌ان. (معلومه دیگه، این‌که الکی گفتم؟)

این مدرسه هم که...‌هاه! اصلا دلم نمی‌خواد درموردش صحبت کنم.

آره، یادش به خیر. کاش همه برنامه‌ها مثل دوره ابتدایی قشنگ می‌بودن. کسی حرف مخالفی نمی‌زد، چون کسی عملا از چیزی سر درنمیاورد. همه فقط می‌خندیدن و خوش می‌گذشت. حتی کسی به این فکر نمی‌کرد که "ایول، کلاس رفت!"

+چند وقت پیش داشتم تعریف می‌کردم که یه بار که پیش‌دبستان بودم، به عنوان مهمان افتخاری توی برنامه دهه فجر شرکت کردیم. بعد داشتم می‌گفتم که: "آره، پنجمیا اومدن پیرامید به لاله‌ی در خون خفته رو اجرا کردن، ما تا سال‌ها ازشون تقلید می‌کردیم. به عین و فافا هم یادش داده بودم و هروقت به‌هم می‌رسیدیم اجراش می‌کردیم." زن‌دایی گفت: "ما بودیم دیگه، من و هم‌کلاسیام اون پیرامید رو اجرا کردیم سال پنجم!"

عجب!!

حواستونو جمع کنید تو برنامه‌های مدرسه، پس‌فردا یهو دیدید یکی از کلاس‌بالاییای مدرسه با دایی‌تون ازدواج کرد و فامیلتون شد.

خیلی جالب بود برام، این که هشت نه سال قبل از این‌که وارد خونواده‌مون بشه، ما بارها تو مدرسه از کنار هم رد شده بودیم و هم‌دیگه رو احتمالا دیده بودیم، بدون این که بدونیم تا چند سال دیگه چه اتفاقی می‌افته.

بازدید : 587
دوشنبه 13 بهمن 1398 زمان : 17:46
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تماشاگر

دارم به این فکر می‌کنم که وقتی داشتم پلی‌لیستام رو می‌ساختم، چه‌قدر حالم بد بوده که antisocial رو گذاشتم تو آهنگای غمگین؟

دارم به این فکر می‌کنم که چه‌قدر همه‌شون احمقن، یه عده احمق واقعی. دوری کتاب "جنایت‌های میهن‌پرستانه"ی آگاتا کریستی رو نشونم داد و گفت: "برو بده‌ش به معلم اقتصادت." و دارم اون صحنه‌ای رو تصور می‌کنم که کتاب رو با یه لبخند به‌ش می‌دم و می‌گم: "خانم، این یه تهدید نیست، ابدا. این یه اخطاره، همین. می‌تونید فکر کنید من یه دختر سبک‌مغز کورم که نمی‌خواد واقعیات رو ببینه، می‌خواد به قول شما توی سواحل آروم فکرش بمونه و فکر کنه دنیا پر از گل و بلبله، اما همین دختر ممکنه بتونه مرتکب قتل بشه!" و اون لحظه‌ای رو می‌بینم که توی جایگاه دفاع دادگاه وایسادم و می‌گم: "من دلیل داشتم برای کارم! کاری که کردم از روی یه حس آنی نبود، به هیچ‌وجه!"

دارم به این فکر می‌کنم که چه‌قدر صبور شدم. چه‌قدر صبورم که تا الان دستم به خون هیچ‌کدومشون آلوده نشده که به ولای علی قسم اگه عذاب وجدان، اسلام و انسانیت دستم رو نبسته بودن تا الان تک‌تک‌شون رو تیکه‌تیکه کرده بودم و از پنجره انداخته بودم بیرون و یه سری سگ وحشی رو ول کرده بودم بالا سر جنازه‌شون و باقی‌مونده‌هاشون رو آتیش زده بودم و خاکسترشون رو قاطی غذای گاوا کرده بودم.

دارم به این فکر می‌کنم که زندگی با خونواده‌ت، دقیقا همون‌قدر که خوبه افتضاح هم هست.

دارم به این فکر می‌کنم که من چرا این‌قدر فکر می‌کنم؟

بازدید : 4135
دوشنبه 13 بهمن 1398 زمان : 17:46
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تماشاگر

من فکر کردم بلدم. بلدم که وانمود کنم.

اما انگار اون شب، یه چیزی شکست. یه چیزی که احتمالا درست نمی‌شه، حداقل نه به این زودی. دلم نشکسته، نه، نمی‌دونم چیه که خرد شده و وجودم رو خرده‌شیشه پر کرده. اما هرچه‌قدر هم که بگم و بخندم و تشکر کنم و تعریف کنم، اون چیزی که خرد شده انگار قرار نیست برگرده. من خوبم. من خوبم. من خوبم.

+تو هم همین‌طور، می‌شه محض رضای خدا دست از وانمود به شناختن من برداری؟ تو هیچی راجع به من نمی‌دونی، هیچی. علاقه‌ای هم ندارم که چیزی راجع بهم بدونی، چون همین‌جوری‌ش هم کم با حرفات آزارم نمی‌دی. فقط لطفا دست بردار، اوکی؟ خانواده خودم هنوز من رو نمی‌شناسن بعد از این‌همه سال، می‌شه لطفا تو دهنت رو ببندی و هرجا اظهار نظر نکنی وقتی که هیچ‌چیز کوچک‌ترین ربطی به تو نداره؟ می‌شه؟ می‌شه؟

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 20
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 4
  • بازدید کننده امروز : 3
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 12
  • بازدید ماه : 394
  • بازدید سال : 715
  • بازدید کلی : 51020
  • کدهای اختصاصی