خب، بیست سال زمان خیلی زیادیه، مخصوصا برای منی که هنوز حتی بیست سال زندگی نکردهم! =))
تا بیست سال دیگه، من همسن الان مامان خواهم بود.
پس قاعدتا ازدواج کردهم. از پرورشگاه بچه آوردهم.
قلههای مدارج علمیرو یکی پس از دیگری فتح کردهم. :دی
اگر خدا بخواد، یه کتابفروشی باز کردهم.
امیدوارم دستکم یه زبان دیگه یاد گرفته باشم تا اون موقع!
واقعا چیز دیگهای به ذهنم نمیرسه، من حتی نمیدونم بیست سال زندگی کردن چه حسی داره. =)))))
بعدانوشت: به این فکر میکنم که مثلا بیست سال دیگه بشینم اینا رو بخونم و پوزخند بزنم. یا به خاطر اینکه به چیزایی که میخواستهم نرسیدهم، و یا به این خاطر که کلا ایدهآلهام عوض شدن.
درسته که سعی کردم واقعبین باشم و حرفای رویاییم رو نزنم و اینا، اما باز هم وقتی میخونمش خندهم میگیره، حتی همین الان.
+ممنون از هیوا(کوالا) برای دعوتش. =))
+از اونجایی که چالش سختیه، نمیخوام کسی تو معذوریت قرار بگیره.
ولی خب، من اسماتون رو میگم، اگر خواستید بنویسید و اگر نخواستید هم ننویسید، از خوندنشون خوشحال میشم اما از نخوندشون ناراحت نه. :دی
Nobody، آناهیتا، آقای استیو، آقای رفیق نیمهراه، دنیز و لیتل پامکین، آفتابگردون، free bird و گربه. به علاوه هرکس دیگهای که این پست رو میخونه و دوست داره بنویسه.
+دوستای غیربیانی رو هم میشه دعوت کرد؟ من میخوام شهرزاد رو هم دعوت کنم!