loading...

تماشاگر

خاطرات نود و هشت درصد واقعی یک کرم کتاب تمام وقت

بازدید : 1479
يکشنبه 27 ارديبهشت 1399 زمان : 6:24
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تماشاگر

دنیز(یا دنیس؟) و لیتل پامکین یه چالش راه انداختن به اسم چالش «امان از دست این واژه‌های سرگردان داخل کلماتِ دیوانه وارِ حرف‌های ناگفته»و لطف کردن و من رو هم دعوت کردن به نوشتن.

خیلی فکر کردم. از یک طرف حرف‌های زیادی داشتم که به آدمای زیادی بزنم و از طرف دیگه انگار هیچ حرفی برای زدن به هیچ‌کس نداشتم.

اما بالاخره یه سری حرف رو جمع و جور کردم که بنویسم. اسمایی که استفاده می‌کنم رو اکثرا تا به حال استفاده نکرده‌م و از اسم مستعار برای همه‌شون استفاده کرده‌م تا الان.

اول از همه، زینب.

می‌خواستم ازت عذرخواهی کنم.

درسته که تقصیر من به تنهایی نبود و من هم بخشی از یه تصمیم گروهی بودم، اما هر وقت به تو و اون روزای آخر فکر می‌کنم، حس پشیمونی و خجالت به شدت آزارم می‌ده. مدام با خودم به این فکر می‌کنم که مجبور بودم به خاطر اون دو ماه باقی‌مونده، اون‌طوری تو رو آزار بدم و از خودم، از خودمون برونم؟ نمی‌دونم.

می‌دونم که خیلی ناراحت شدی. می‌دونم که کارمون خیلی خودخواهانه بود و ما خیلی عوضی بودیم.

حتی زود قضاوت کردیم وقتی فکر کردیم رفتی به معلم یا بقیه بچه‌ها چیزی گفتی و اون‌طوری یه بحث خصوصی درون‌گروهی رو جلوی کل کلاس علنی کردیم.

من ازت عذرخواهی می‌کنم.

شاید اگر برمی‌گشتم عقب، جور دیگه‌ای رفتار می‌کردم.

فاطمه.

تو اولین کسی بودی که من تو مدرسه جدید باهاش دوست شدم. تو واقعا دوست خوبی بودی، و احتمالا هستی. اما با کمال خجالت و ندامت، باید بگم که واقعا رابطه دوستی‌ای که الان با تو دارم، جزء روابطیه که نمی‌خوام ادامه‌شون بدم اما مجبورم.

یادته وقتایی که می‌گفتی "تو که می‌دونی من پز نمی‌دم!" رو؟ می‌دونستم، واقعا می‌دونستم که پز نمی‌دی و هیچ‌وقت هم برداشت بدی از حرفات نکردم. هیچ‌وقت حس نکردم که داری سعی می‌کنی خودت رو از من بالاتر و بهتر نشون بدی.

نمی‌دونم تو و حرفات عوض شدید، یا فقط من حساس‌تر شدم؛ اما دیگه نمی‌تونم همون اطمینان رو راجع به حرفات داشته باشم و بهم برنخوره و حس نکنم که داری پز می‌دی.

وقتی می‌شینی و ساعت‌ها راجع به مدرسه‌ت حرف می‌زنی، مدرسه باکلاس و غیرانتفاعی‌ای که به خاطرش حاضر شدی قید ریاضی‌ای که عاشقش بودی رو بزنی، دلم می‌خواد بدون خداحافظی تلفن رو قطع کنم.

بذار بگم که واقعا دلم می‌خواد کتکت بزنم، چون به نظرم واقعا حماقت کردی. تو باید می‌رفتی ریاضی، چون هم استعدادت اونجا بود و هم علاقه‌ت، اما به خاطر حرف چهار تا مشاور، پات رو گذاشتی توی مدرسه خیلی خفنت و الان داری معارفی رو می‌خونی که به قول خودت از همه درساش بیزاری. اما خب به من چه، نه‌؟ اصلا من چه کاره‌م، تو برو زندگی‌ت رو آتیش بزن. تو حرف من رو نشنو راجع به آشناهایی که همون مدرسه رفتن و الان بیکار و بی‌عار نشسته‌ن تو خونه، و هی حرف خودت رو تکرار کن که "هرکی رفته اون مدرسه، الان سری تو سرا درآورده".

بذار اینم بهت بگم، متنفرم از وقتایی که هیچ‌جوره زیربار اشتباهت نمی‌ری و جوری حرف می‌زنی که انگار من یه آدم احمقم که هیچی حالی‌م نیست. وقتی نیم ساعت با من بحث می‌کنی که نویسنده هستی، فرهاد حسن‌زاده نیست و عباس نمی‌دونم چی‌چیه و آخرش منم که باید کوتاه بیام و بگم "اصلا خودت می‌دونی، می‌خوای برو دوباره چک کن". منی که هستی رو هزار بار خوندم و حتی نسخه انگلیسی‌ش رو هم خریدم.

اشتباه نکن، اینا رو که بذاری کنار، تو آدم خوبی هستی. اما وقتی می‌ذارمشون جلوی روم گاهی حس می‌کنم که کل این ماجرا ارزشش رو نداره.

نرگس.

آخ، بذار از همین‌جا بگم که دلم می‌خواست خفه‌ت کنم. تقریبا هر روز. بس‌که خودبزرگ‌بین و مغرور بودی و حالی‌ت نبود که دنیا مال تو نیست و تو نه‌تنها از همه‌چیز سر در نمیاری، بلکه تقریبا از هیچ‌چیز سر در نمیاری!

روژینا.

کم‌رنگ شدن دوستی‌م با تو، یکی از اتفاقات غم‌انگیز زندگی‌مه. تو آدم خیلی خوبی هستی که دلم می‌خواست بتونم همیشه باهاش دوست باشم، اما خب... انگار نمی‌شه. بالاخره زمانه و گذشتش و فاصله‌ای که با خودش میاره.

عارفه.

تو آدم موردعلاقه من تو کل فامیل هستی، با اختلاف زیاد از بقیه.

فاطمه. ح.

ببخشید فاطمه. تو احتمالا هیچ‌وقت متوجه نمی‌شی که چند تا فیلم رو تنهایی و بدون تو دیدیم و چه‌قدر فیلم‌ها رو دسته‌بندی کردیم که با تو ببینیم، یا خودمون دو تا، یا اصلا تنهایی. تقصیر تو هم نبود و نیست، تقصیر ماست که خیلی بیشعور و مغروریم.

از این گذشته، خیلی خیلی معذرت می‌خوام که اون روز صفحه دفتر روبه زور از دستت کشیدم بیرون. کار مزخرفی بود، تجاوز به حریم خصوصی‌ت بود و من به هیچ وجه نباید اون کار رو می‌کردم. این رو نمی‌تونم بهت بگم، چون تو نمی‌دونی که من بالاخره اسمه رو دیدم. حتی با وجود برگه‌های ریزشده و مچاله و پخش‌وپلا.

فقط یه سوال فوری، چرا نذاشتی ببینمش؟ من که حالا به هر حال آدمی‌به اون اسم نمی‌شناختم.

و آخر از همه، سولویگ.

خوب باش. دست از مسخره‌بازی بردار. دست از انجام کارایی که تا چند ماه یا چند سال دیگه از انجامشون پشیمون می‌شی بردار.

یه کم، یه کوچولو بزرگ شو سولویگ، ثواب داره.

+اگر دوست دارید بنویسید، بنویسید. همه در صورتی که بخوان بنویسن، دعوتن.

+چه‌قدر این اواخر من چالش شرکت کردم. :/

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 20
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 12
  • بازدید کننده امروز : 10
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 20
  • بازدید ماه : 402
  • بازدید سال : 723
  • بازدید کلی : 51028
  • کدهای اختصاصی