loading...

تماشاگر

خاطرات نود و هشت درصد واقعی یک کرم کتاب تمام وقت

بازدید : 787
شنبه 2 خرداد 1399 زمان : 22:24

شب عجیبی داشت. پر از افکار درهم و احساسات پیچیده و البته، کتابی عجیب. سعی می‌کرد فکرهایی که نمی‌خواهد را با تکان دادن سرش بیرون کند که خوابش برد. تکان دادن هیستیریک سرش زیر نور رعدوبرقی که هر چند دقیقه یک بار اتاق را روشن می‌کرد، شبیه صحنه‌ای از فیلم‌های ترسناک شده بود. انگار که تشنج کرده بود و فقط یک موسیقی مخوف و صدای جیغ در پس‌زمینه را کم داشت. سر خودش داد می‌زد که نباید فکر کنی و صدایی جواب می‌داد "اما چرا؟ من می‌خوام فکر کنم!".

اما بالاخره خوابش برد. خواب عجیبی دید که وقتی بیدار شد، نفهمید رویا بوده یا کابوس. چیز زیادی یادش نبود، فقط خون و خون و سرما و چیزهای تیز.

سر سفره مثل هر روز خوابالود نبود. غذایش را می‌جوید و سعی می‌کرد خوابش را به یاد بیاورد اما فایده‌ای نداشت. نگاهی به انگشت وسطش انداخت که کنار ناخنش خونی بود. نفهمید چه شد که طعم غذا در دهانش با طعم خون مخلوط شد. مسئله‌ی خون همین بود، دیدنش توی فیلم، کتاب یا واقعیت، یا حتی شنیدن اسمش برای حس کردن بو و مزه کردن طعمش کافی بود.

دراز کشید که بخوابد. خیلی خسته بود اما خوابش نمی‌برد. باید صبح زود بیدار می‌شد که به کارهایش برسد، اما خودش هم می‌دانست این یکی دیگر از دروغ‌هایی‌ست که به خودش می‌گوید؛ بیدار شدن صبح زود.

همشهری TV | بازیکنان پرسپولیس تست کرونا دادند
بازدید : 669
يکشنبه 27 ارديبهشت 1399 زمان : 6:24

_اول اسممونو، روی بخارا حک کن...

+مگه نگفتی چرت و پرت گوش نمی‌دی؟

_می‌گن که بی تو شادم، به گفته‌هاشون شک کن...

+گوشت با من هست؟

_چون، دلم برات...

+هی، می‌شنوی چی می‌گم؟

_چی؟ داشتی با من حرف می‌زدی؟

+آره با تو بودم.

_چی می‌گفتی؟

+داشتم می‌پرسیدم که مگه تو نگفتی چرت و پرت گوش نمی‌دی؟

_نه. من کی همچین حرفی زدم؟ گفتم سعی می‌کنم گوش ندم.

+پس این چیه؟

_چرته؟

+خیلی.

_نمی‌دونم، جالبه. حسش خیلی قابل‌درکه وقتی می‌گه "دلم برات تنگ می‌شهههه". آهنگای کمی‌هستن که حسش رو درست برسونن، می‌دونی؟

+بهتر از وقتی که آدما واقعا می‌گن می‌رسونن حسش رو؟

_چی؟ نه بابا! به اون نمی‌رسن.

+هوم.

_می‌دونی، نباید اون کار رو می‌کردم.

+چه کار؟

_یه وبلاگ دیدم، تو کامنتای وبلاگ دیگه. بعد رفتم وبلاگش رو خوندم و وبلاگ‌هایی که لینک کرده بود رو خوندم. بعد لینک اونا رو هم گشتم. همین‌جوری لینک به لینک، یه عالمه وبلاگ جدید پیدا کردم که خوشم اومد.

+بعد؟

_بعدش پستاشون رو خوندم و ناراحت شدم. خیلی غم‌انگیز بود. جدا از وبایی که سال‌ها بود آپدیت نشده بودن و نمی‌تونستم به این فکر نکنم که چه اتفاقی برای صاحبشون افتاده و چرا یهو بی‌خبر گذاشته رفته یا شاید هم خبر داده ولی فقط به دوستاش، یه سری پست خیلی غم‌انگیز دیدم که دوباره اعصابم رو خرد کردن. می‌دونی، از اون اعصاب‌خردیای "من تازه داشتم به نتیجه می‌رسیدم، نباید دوباره من رو دودِل می‌کردی" اما بعدش به این نتیجه رسیدم که احتمالا هیچ‌وقت به هیچ نتیجه‌ای در هیچ موردی نرسیده بودم و فقط داشتم اداش رو درمیاوردم تا اعصابم راحت‌تر باشه. و من اصولا بلد نیستم در حوزه سیاست به نتیجه‌ای برسم، چون نه سوادش رو دارم و نه اعصابش رو. خب الان باید بیای بزنی تو دهنم، چون من دوباره دارم به علوم سیاسی فکر می‌کنم، بلکه یه کم سوادم رو ببرم بالا. حتی یه گوشه کوچولوی ذهنم درگیر حقوقه و یه بخش دیگه‌ش داره می‌گه "با جامعه‌شناسی چه کار می‌تونی بکنی؟". یه وقتایی فقط از بی‌عدالتیای دنیا و ناامیدی آدماش خیلی غصه می‌خورم، می‌دونی؟ اولین بار که آهنگ Jesus in LA رو گوش دادم خیلی تحت‌اللفظی ازش برداشت کردم و خوشم نیومد، اما بعدش که دوباره بادقت گوش دادم، فکر کنم منظورش رو فهمیدم. آدما رو می‌خونم، خودم رو می‌خونم و تو سرم یه صدایی می‌گه "it's a crying shame you came all this way, 'cause you won' t find Jesus in LA". انگار یادمون می‌ره همه، این‌که ناجی‌ای که داریم دنبالش می‌گردیم، اون کسی که فکر می‌کنیم پشت این دیوار، پشت این سد، یا پشت این مرز و پشت این اقیانوس وایساده، اصلا اونجا نیست. منظورم اون ناجی‌ایه که میاد و از فقر و ناامیدی و بدبختی و فلاکت نجاتمون می‌ده. خیلیا مثل من خوش‌شانس نیستن که حتی اون ناجی انسانی‌شون رو پیدا کنن، چه برسه به اون یکی ناجی.

+من اصلا نمی‌فهمم چی داری می‌گی.

_نپر وسط حرفم، خودم هم نمی‌فهمم. می‌دونی چرا هی چیزای جدید می‌نویسم و پست می‌کنم؟ اصلا پست می‌کنم یا پست می‌ذارم؟

+نمی‌دونم.

_آخه هی حرفای قبلی‌م رو می‌خونم و یه جوری می‌شم و برای این‌که جلوی خودم رو بگیرم و پاک یا پیش‌نویسشون نکنم، یه چیز جدید می‌ذارم که دیگه کم‌تر چشمم به قبلی بخوره، اما همین چیز جدید رو می‌خونم و به افق خیره می‌شم و به خودم می‌گم "موقع نوشتن این دقیقا تو چه فکری بودی؟".

+تو چرا تکلیف خودت رو روشن نمی‌کنی؟

_با چی؟

+با نیم‌فاصله. همین‌جوری هرجا عشقت می‌کشه نیم‌فاصله می‌ذاری و بعدا هم همون کلمه رو بدون نیم‌فاصله می‌نویسی.

_همینه که هست. شاید یه وقتی یه‌ کاری براش کردم، اما فعلا همینه که هست. بذار بین اون‌همه آدم که ذ و ز یا هکسره رو عایت نمی‌کنن، یا معلمایی که اصرار دارن به لطفا بگن لدفا، یکی هم باشه که همین‌جوری کشکی‌کشکی نیم‌فاصله بذاره. راستی، می‌دونستی مزخرف درسته و نه مضخرف؟ من این‌همه سال در اشتباه بوده‌م! یا مثلا فهمیدم خیلی از چیزایی که به شکل ماضی ساده می‌نویسیم، درواقع ماضی نقلی‌ان و جدیدا درمورد ماضی نقلی وسواس گرفته‌م و حس می‌کنم همه‌چیز باید به شکل صفت مفعولی باشه، نه بن ساده. آخ، گفتم ماضی یاد معلم ادبیات هفتم افتادم. خانم ذال، یادته؟

+آره.

_خیلی گل بود، یادش به خیر. یادته ماضی رو چه‌جوری درس داد؟ می‌گفت "خانم ماضی چند تا دختر داره، اولی خیلی سر و ساده‌ست، اسمشم ساده‌ست. دومی‌گاهی یه گوشواره‌ای می‌ندازه، التزامی". همه رو گفت تا رسید به ماضی بعید و گفت "این آخری از همه بچه‌های خانم ماضی راحت‌تر و به‌روز تره. تازه یه بوی‌فرند هم داره و خلاصه هر کاری هم که خودش بخواد انجام می‌ده". یادش به خیر، رفته بودیم اردوگاه باهنر و همه نشسته بودیم رو اون چرخونکیه داشتیم آهنگای چاوشی رو می‌خوندیم. بعد خانم ذال اومد نشست کنارمون و حسابی تعجب کرده بود از این‌که ما این‌همه شعر از مولانا بلدیم. برگشتنی تو اتوبوس بچه‌ها داشتن با آهنگ می‌رقصیدن و خانم ذال از اون جلو دستشو آورده بود بالا و بشکن می‌زد.

یادته اول سال همه ازش متنفر بودن اما وقتی تو بهمن، روز تولدش فهمیدیم مریضه و می‌خواد بره بیمارستان و تا مدتی نمیاد سر کلاس، همه کلاس پول رو هم گذاشتن و از بوفه شکلات خریدن و اومدن نشستن و با این‌که می‌دونستن، همین‌که خودش گفت باید بره نصف کلاس زدن زیر گریه؟

+آره، یادمه. تو که خیلی گریه کردی. دیوانه.

_دوسش داشتم واقعا. معلم بود، به معنی واقعی کلمه. سال هفتم خیلی "معلم به معنی واقعی کلمه" داشتم. کاش هرجا هستن سالم باشن. وای، معلم عربی رو یادته؟ خانم امیر؟ وای، عجب اعجوبه‌ای بود! همه‌چیز رو می‌فهمید. صفحه اول برگه‌ت رو نگاه می‌کرد و می‌گفت که تو صفحه دوم، سوال چهار، یه دونه الف و لام رو جا انداختی! سرش رو می‌نداخت پایین به برگه صحیح کردن و دقیق دقیق می‌فهمید که الان کی داره کدوم سوال رو از رو برگه بغلی‌ش می‌نویسه.

+تو هم که سوگولی‌ش بودی...

_آره بودم. اسما رو هم یادش نمی‌موند، اما چهره چرا. یکی از بچه‌ها سال بعد بهش گفته بود "خانم سولویگ رو یادتونه؟" گفته بود "نه، من اسم هیچ‌کس رو یادم نمی‌مونه" اما وقتی اون روز رفتم دیدن بچه‌ها و من رو دید، گفت "به‌به، تو! اینجا چی کار می‌کنی؟" گفتم "منو یادتونه خانم؟" گفت "معلومه! تو همونی هستی که گفتی فلان درس ماهی رو تو متن درس اشتباه نوشته دیگه!". واقعا به نظرم نیروهای فراانسانی داشت.

+خیلی از این شاخه به اون شاخه می‌پری. خودت می‌فهمی‌چی داری می‌گی؟

_نه. فقط می‌خوام اون‌قدر حرف بزنم که پستای قبلی‌م به این راحتی پیدا نشن.

+به این فکر کردی که اگر بخوای این پست رو که این‌قدر طولانیه قایم کنی چه‌قدر باید بنویسی؟

_داستان اون پسر و آرزوها رو شنیدی؟

+علاءالدین؟

_نه، یه چیزی تو همون مایه‌ها. فکر کنم مال شل سیلوراستاین بود، شایدم نه. پسری که غول چراغ جادو بهش سه آرزو می‌ده. اون با هر کدوم از سه آرزوش، سه آرزوی دیگه می‌خواد. و همین‌طوری اون‌قدر ادامه می‌ده که پیر می‌شه و می‌میره و اتاقش پره از میلیون‌ها آرزویی که هیچ‌کدوم رو استفاده نکرده، مگر برای خواستن آرزوهای بیشتر.

+داستان جالبیه، اما چه ربطی داره؟

_می‌ترسم وبلاگم تبدیل بشه به جایی برای فراموش کردن پست‌های قدیمی.

+داری شلوغش می‌کنی.

_آره بابا، مگه منو نمی‌شناسی؟ من یه دراما کویین به معنی واقعی کلمه‌م.

+این رو خوب اومدی.

_ و +sheee's a drama, queeeeen! (با ریتم killer queen خوانده شود)

دانلود فایل صوتی درس تفسیر موضوعی قرآن کریم برگرفته از تفسیر نمونه-جلسه چهارم
بازدید : 1466
يکشنبه 27 ارديبهشت 1399 زمان : 6:24

دنیز(یا دنیس؟) و لیتل پامکین یه چالش راه انداختن به اسم چالش«امان از دست این واژه‌های سرگردان داخل کلماتِ دیوانه وارِ حرف‌های ناگفته» و لطف کردن و من رو هم دعوت کردن به نوشتن.

خیلی فکر کردم. از یک طرف حرف‌های زیادی داشتم که به آدمای زیادی بزنم و از طرف دیگه انگار هیچ حرفی برای زدن به هیچ‌کس نداشتم.

اما بالاخره یه سری حرف رو جمع و جور کردم که بنویسم. اسمایی که استفاده می‌کنم رو اکثرا تا به حال استفاده نکرده‌م و از اسم مستعار برای همه‌شون استفاده کرده‌م تا الان.

اول از همه، زینب.

می‌خواستم ازت عذرخواهی کنم.

درسته که تقصیر من به تنهایی نبود و من هم بخشی از یه تصمیم گروهی بودم، اما هر وقت به تو و اون روزای آخر فکر می‌کنم، حس پشیمونی و خجالت به شدت آزارم می‌ده. مدام با خودم به این فکر می‌کنم که مجبور بودم به خاطر اون دو ماه باقی‌مونده، اون‌طوری تو رو آزار بدم و از خودم، از خودمون برونم؟ نمی‌دونم.

می‌دونم که خیلی ناراحت شدی. می‌دونم که کارمون خیلی خودخواهانه بود و ما خیلی عوضی بودیم.

حتی زود قضاوت کردیم وقتی فکر کردیم رفتی به معلم یا بقیه بچه‌ها چیزی گفتی و اون‌طوری یه بحث خصوصی درون‌گروهی رو جلوی کل کلاس علنی کردیم.

من ازت عذرخواهی می‌کنم.

شاید اگر برمی‌گشتم عقب، جور دیگه‌ای رفتار می‌کردم.

فاطمه.

تو اولین کسی بودی که من تو مدرسه جدید باهاش دوست شدم. تو واقعا دوست خوبی بودی، و احتمالا هستی. اما با کمال خجالت و ندامت، باید بگم که واقعا رابطه دوستی‌ای که الان با تو دارم، جزء روابطیه که نمی‌خوام ادامه‌شون بدم اما مجبورم.

یادته وقتایی که می‌گفتی "تو که می‌دونی من پز نمی‌دم!" رو؟ می‌دونستم، واقعا می‌دونستم که پز نمی‌دی و هیچ‌وقت هم برداشت بدی از حرفات نکردم. هیچ‌وقت حس نکردم که داری سعی می‌کنی خودت رو از من بالاتر و بهتر نشون بدی.

نمی‌دونم تو و حرفات عوض شدید، یا فقط من حساس‌تر شدم؛ اما دیگه نمی‌تونم همون اطمینان رو راجع به حرفات داشته باشم و بهم برنخوره و حس نکنم که داری پز می‌دی.

وقتی می‌شینی و ساعت‌ها راجع به مدرسه‌ت حرف می‌زنی، مدرسه باکلاس و غیرانتفاعی‌ای که به خاطرش حاضر شدی قید ریاضی‌ای که عاشقش بودی رو بزنی، دلم می‌خواد بدون خداحافظی تلفن رو قطع کنم.

بذار بگم که واقعا دلم می‌خواد کتکت بزنم، چون به نظرم واقعا حماقت کردی. تو باید می‌رفتی ریاضی، چون هم استعدادت اونجا بود و هم علاقه‌ت، اما به خاطر حرف چهار تا مشاور، پات رو گذاشتی توی مدرسه خیلی خفنت و الان داری معارفی رو می‌خونی که به قول خودت از همه درساش بیزاری. اما خب به من چه، نه‌؟ اصلا من چه کاره‌م، تو برو زندگی‌ت رو آتیش بزن. تو حرف من رو نشنو راجع به آشناهایی که همون مدرسه رفتن و الان بیکار و بی‌عار نشسته‌ن تو خونه، و هی حرف خودت رو تکرار کن که "هرکی رفته اون مدرسه، الان سری تو سرا درآورده".

بذار اینم بهت بگم، متنفرم از وقتایی که هیچ‌جوره زیربار اشتباهت نمی‌ری و جوری حرف می‌زنی که انگار من یه آدم احمقم که هیچی حالی‌م نیست. وقتی نیم ساعت با من بحث می‌کنی که نویسنده هستی، فرهاد حسن‌زاده نیست و عباس نمی‌دونم چی‌چیه و آخرش منم که باید کوتاه بیام و بگم "اصلا خودت می‌دونی، می‌خوای برو دوباره چک کن". منی که هستی رو هزار بار خوندم و حتی نسخه انگلیسی‌ش رو هم خریدم.

اشتباه نکن، اینا رو که بذاری کنار، تو آدم خوبی هستی. اما وقتی می‌ذارمشون جلوی روم گاهی حس می‌کنم که کل این ماجرا ارزشش رو نداره.

نرگس.

آخ، بذار از همین‌جا بگم که دلم می‌خواست خفه‌ت کنم. تقریبا هر روز. بس‌که خودبزرگ‌بین و مغرور بودی و حالی‌ت نبود که دنیا مال تو نیست و تو نه‌تنها از همه‌چیز سر در نمیاری، بلکه تقریبا از هیچ‌چیز سر در نمیاری!

روژینا.

کم‌رنگ شدن دوستی‌م با تو، یکی از اتفاقات غم‌انگیز زندگی‌مه. تو آدم خیلی خوبی هستی که دلم می‌خواست بتونم همیشه باهاش دوست باشم، اما خب... انگار نمی‌شه. بالاخره زمانه و گذشتش و فاصله‌ای که با خودش میاره.

عارفه.

تو آدم موردعلاقه من تو کل فامیل هستی، با اختلاف زیاد از بقیه.

فاطمه. ح.

ببخشید فاطمه. تو احتمالا هیچ‌وقت متوجه نمی‌شی که چند تا فیلم رو تنهایی و بدون تو دیدیم و چه‌قدر فیلم‌ها رو دسته‌بندی کردیم که با تو ببینیم، یا خودمون دو تا، یا اصلا تنهایی. تقصیر تو هم نبود و نیست، تقصیر ماست که خیلی بیشعور و مغروریم.

از این گذشته، خیلی خیلی معذرت می‌خوام که اون روز صفحه دفتر روبه زور از دستت کشیدم بیرون. کار مزخرفی بود، تجاوز به حریم خصوصی‌ت بود و من به هیچ وجه نباید اون کار رو می‌کردم. این رو نمی‌تونم بهت بگم، چون تو نمی‌دونی که من بالاخره اسمه رو دیدم. حتی با وجود برگه‌های ریزشده و مچاله و پخش‌وپلا.

فقط یه سوال فوری، چرا نذاشتی ببینمش؟ من که حالا به هر حال آدمی‌به اون اسم نمی‌شناختم.

و آخر از همه، سولویگ.

خوب باش. دست از مسخره‌بازی بردار. دست از انجام کارایی که تا چند ماه یا چند سال دیگه از انجامشون پشیمون می‌شی بردار.

یه کم، یه کوچولو بزرگ شو سولویگ، ثواب داره.

+اگر دوست دارید بنویسید، بنویسید. همه در صورتی که بخوان بنویسن، دعوتن.

+چه‌قدر این اواخر من چالش شرکت کردم. :/

دانلود فایل صوتی درس تفسیر موضوعی قرآن کریم برگرفته از تفسیر نمونه-جلسه چهارم
بازدید : 495
يکشنبه 20 ارديبهشت 1399 زمان : 11:22

_آره، بعدش بهش گفتم که بس کنه و دیگه... گوش می‌دی بهم؟

+هم... چی؟ چیزی می‌گفتی؟ می‌گم، از این آب‌انگورا خوردی؟

_یه ساعته دارم حرف می‌زنم! اصلا هیچ‌کدوم از حرفام رو فهمیدی؟

+نه راستش، نفهمیدم. حواسم به مزه این بود. خوردی؟

_آب‌انگوره، یا چیز دیگه‌ای؟

+نمی‌دونم راستش، احتمالا آب‌انگور باشه. گاز داره.

_خودت نمی‌دونی چی داری می‌خوری؟

+روش نوشته آب‌انگور، اما مزه خودکار اکلیلی می‌ده.

_خودکار اکلیلی؟ مگه تو تا حالا خودکار اکلیلی خوردی؟

+آه... از تو دیگه انتظار این حرف رو نداشتم. تو که باید بدونی، لازم نیست حتما چیزی رو بخوری تا مزه‌ش رو بدونی. من می‌دونم چسب رازی و خودکار اکلیلی و‌های‌لایترای میوه‌ای چه مزه‌ای دارن و تا حالا هم هیچ‌کدوم رو نخورده‌م!

_حالا واقعا مزه خودکار اکلیلی می‌ده؟

+آره. همون رنگارنگا که وقتی بچه بودم عاشقشون بودم و حتی مشقای ریاضی‌م رو هم باهاشون می‌نوشتم. اون بنفشاش که روش عکس انگور داشت، دقیقا همون مزه رو می‌ده!

_بده منم یه کم... اون چیه رو بینی‌ت؟

+ها؟ چی روی بینی‌مه؟ آینه‌تو بده ببینم.

_بیا، آینه. یه چیزی رو بینی‌ت برق می‌زنه...

+وااای، اکلیله! داره برق می‌زنه لعنتی!

_نه! چی داری می‌خوری؟ چی بود تو اون لیوان؟ وای نه، همه رو سر نکش!!

+دیگه دیره. نگاه کن، داره زیاد می‌شه. کل صورتم رو گرفت.

لامپ رو خاموش کن لطفا.

_برای چی؟

+خاموشش کن دیگه!

_باشه.

...

_وای، داری برق می‌زنی!

+وای، دارم برق می‌زنم!

جیغ‌زنان از خانه بیرون دوید: "من دارم برق می‌زنم، دارم برق می‌زنم!"

پ. ن. نوشیدنیه واقعیه. نمی‌دونم خاصیت برق‌برقی هم داره یا نه.

از وحید جلیلی به ابراهیم حاتمی کیا!
بازدید : 575
پنجشنبه 17 ارديبهشت 1399 زمان : 5:22

خب، بیست سال زمان خیلی زیادیه، مخصوصا برای منی که هنوز حتی بیست سال زندگی نکرده‌م! =))

تا بیست سال دیگه، من همسن الان مامان خواهم بود.

پس قاعدتا ازدواج‌ کرده‌م. از پرورشگاه بچه آورده‌م.

قله‌های مدارج علمی‌رو یکی پس از دیگری فتح کرده‌م. :دی

اگر خدا بخواد، یه کتاب‌فروشی باز کرده‌م.

امیدوارم دست‌کم یه زبان دیگه یاد گرفته باشم تا اون موقع!

واقعا چیز دیگه‌ای به ذهنم نمی‌رسه، من حتی نمی‌دونم بیست سال زندگی کردن چه حسی داره. =)))))

بعدانوشت: به این فکر می‌کنم که مثلا بیست سال دیگه بشینم اینا رو بخونم و پوزخند بزنم. یا به خاطر این‌که به چیزایی که می‌خواسته‌م نرسیده‌م، و یا به این خاطر که کلا ایده‌آل‌هام عوض شدن.

درسته که سعی کردم واقع‌بین باشم و حرفای رویایی‌م رو نزنم و اینا، اما باز هم وقتی می‌خونمش خنده‌م می‌گیره، حتی همین الان.

+ممنون از هیوا(کوالا) برای دعوتش. =))

+از اونجایی که چالش سختیه، نمی‌خوام کسی تو معذوریت قرار بگیره.

ولی خب، من اسماتون رو می‌گم، اگر خواستید بنویسید و اگر نخواستید هم ننویسید، از خوندنشون خوشحال می‌شم اما از نخوندشون ناراحت نه. :دی

Nobody، آناهیتا، آقای استیو، آقای رفیق نیمه‌راه، دنیز و لیتل پامکین، آفتابگردون، free bird و گربه. به علاوه هرکس دیگه‌ای که این پست رو می‌خونه و دوست داره بنویسه.

+دوستای غیربیانی رو هم می‌شه دعوت کرد؟ من می‌خوام شهرزاد رو هم دعوت کنم!

دانلود آهنگ جدید اکس بند به نام تابستون سرد
بازدید : 652
پنجشنبه 17 ارديبهشت 1399 زمان : 5:22

تیلر یه آهنگ داره، never grow up.* توش داره درمورد این می‌گه که دلش نمی‌خواد مخاطبش بزرگ بشه.

من خیلی درکش نمی‌کردم. یعنی به نظرم ناز بود، اما حسش نمی‌کردم.

ولی هروقت به اسکای نگاه می‌کنم، این آهنگ تو سرم پلی می‌شه و دلم می‌خواد بغلش کنم و اون‌قدر فشارش بدم که هیچ‌وقت به قدری بزرگ نشه که دیگه تو بغلم جا نشه.

می‌دونم که بزرگ شدن هم خوبیا و قشنگیای خودش رو داره، اما کوچولو بودن گاهی فقط بهتر به نظر می‌رسه.

خوبی‌ش اینه که دست من نیست، می‌دونی؟ یعنی من هرچه‌قدر هم آرزو بکنم یا دلم بخواد، نظم طبیعت به خاطر من عوض نمی‌شه و بعدشم هراتفاقی که بیفته، من مسئولش نیستم.

دیروز زنگ رو زدن. مامان گفت "کیه؟" گفتم "علی‌رضا. باید روسری بپوشم؟" گفت "آره دیگه بپوش، اونم بزرگ شده."

آه کشیدم. چرا همه‌شون دارن بزرگ می‌شن؟

اون دفعه هر کاری کردیم حسین باهامون دست نداد، گفت "نامحرمید." گفتم "مسخره‌بازی درنیار بچه، دست بده ببینم. برای من حرف از محرم و نامحرم می‌زنه!" آخرش هم دست نداد. گفتم "مهدی رو ببین، قشنگ محکم دست می‌ده با آدم." گفت "اونم نباید دست بده، زشته!"

بزرگ شدن اینا خیلی بیشتر تو چشمه، اما خودمون هم داریم بزرگ می‌شیم. داریم پیر می‌شیم.

اون روز، قبل از همه این اوضاع کرونا، داشتم به زن‌دایی می‌گفتم که دلم می‌خواد برم عروسی یه فامیل نزدیک و ای‌کاش دخترعمه ازدواج می‌کرد. (واضحه که داشتم شوخی می‌کردم)

یهو دیدم مامان‌جون داره با یه حالت مشکوکی نگاهم می‌کنه. گفت "دخترعمه‌ت متولد فلان سال بود، نه؟" گفتم "بله." گفت "دوماد عمه‌ت طلبه‌ست، نه؟" گفتم "بله." سرش رو تکون داد و گفت "پس یعنی با طلبه‌ها مشکلی ندارن..." گفتم "نمی‌دونم والا، بعید می‌دونم. چه‌طور؟" گفت "یه پسری هست، طلبه‌ست. داره دنبال یه دختر خوب می‌گرده. سنش هم می‌خوره به دخترعمه‌ت، پسر خوبیه... شماره عمه‌ت رو حفظی؟"

اصلا یهو خشکم زد. اصلا قرار نبود این‌همه جدی بشه که! کلی بهونه آوردم و گفتم که شماره عمه رو حفظ نیستم (که واقعا هم نیستم) و خلاصه فکر کنم قضیه جمع شد. یعنی در این حد بود که همین‌طور کشکی‌کشکی داشتم دخترعمه رو هل می‌دادم قاطی مرغا. (یا خروسا؟)

بماند که از همون موقع، چند نفر دور و برمون ازدواج کردن و رفتن. دو سه تا عروسی فقط بین آشناهای ما این وسط خورد به کرونا.

خلاصه که بعدش تلاش می‌کنم همه این فکرا رو بزنم کنار، چون فرقی به حال کسی نمی‌کنه. حالا که همه داریم بزرگ می‌شیم، نه؟ عمر همه‌مون در هر صورت داره می‌گذره و کاری هم نمی‌تونیم درموردش انجام بدیم. بهترین راه‌حل هم لابد همینه که به قول آقای کیتینگ، "دم را غنیمت شماریم!"

Don't get me started on why I hate that sentence.

*می‌خواستم آپلودش کنم اما اینجا نداشتم، لینک دانلودش رو هم پیدا نکردم. احتمالا از تو ملوبات پیداش کنید.

دانلود آهنگ جدید اکس بند به نام تابستون سرد
بازدید : 922
يکشنبه 13 ارديبهشت 1399 زمان : 23:22

نشستم جلد اول سیرک عجایب رو خوندم و... واقعا ترسناک نبود! نترسیدم باهاش، حتی یه ذره. یه جاهایی‌ش خیلی حال‌بهم‌زن بود، و خیلی ناراحت شدم وقتی [اسپویلر الرت] همه فکر می‌کردن دارن مرده و براش عزاداری می‌کردن و... ‌‌[پایان اسپویل] اما فقط همین.

(ب. ن. این کتاب به گفته دوستان توی ژانر وحشت قرار نمی‌گیره گویا، به من اطلاعات غلط داده بوده‌ن. :/

ولی همچنان نظرم درموردش همونه.)

خیلی وقته دیگه با این چیزا نمی‌ترسم.

حتی داستانای کوتاه دیگه من رو نمی‌ترسونن، فیلما تو یه لحظه مو به تنم سیخ می‌کنن و دیگه شبا خواب رو از چشمم نمی‌گیرن.

هنوز هم گاهی تو شب، می‌ترسم به گوشه‌ی آشپزخونه نگاه کنم.

گاهی اگه از دور نگاهم کنی، با خودت می‌گی دیوونه‌ست که این‌جوری بدو بدو از پله‌های تخت می‌ره بالا و خودشو ول می‌کنه رو تشک؟ احتمالا دیوونه نیست، اما می‌ترسه یه نفر از قبل روی تختش خوابیده باشه و فقط می‌خواد زودتر خودش رو مطمئن کنه که همچین چیزی نیست.

و خب واقعیت اینه که: من از همه‌چیز می‌ترسم.

تو تمام مدتی که شهرهای گمشده رو می‌خوندم، خودم رو کنار محیا حس می‌کردم و لبخند می‌زدم و تو ثانیه‌ای لبخندم جمع می‌شد، چون یادم می‌افتاد که من جرئت زندگی اون مدلی رو ندارم. جرئت تنها راه رفتن توی خیابون.

خیلی وقته تنهایی از محدوده محله خارج نشدم. حتی قبل از ماجرای سگا، به خاطر اون دختره که اواخر سال نهم، جسد سوخته‌ش رو توی یکی از سطل زباله‌های فاز یک پیدا کرده بودن. دوستم می‌گفت شاید الکی باشه، اما نبود.

فقط خدا می‌دونه که چه‌قدر انقلاب و چهارراه کالج رو دوست دارم، اما حتی فکر تنها بودن اونجا هم تنم رو می‌لرزونه.

یه مفهوم انتزاعی، یه موجود حقیقی، یه صدای بلند، همه‌شون به راحتی برای ترسوندن من کافی‌ان.

آخرش به این فکر می‌کنم که شاید بهتر باشه تا آخر عمر خودم رو توی خونه حبس کنم، چون اون‌طوری لااقل لازم ندارم با هیچ‌کدوم از این کابوس‌های احمقانه‌م روبرو بشم.

بعد یادم میاد که خونه هم آن‌چنان امن نیست.

معرفی می‌کنم،

Deadline

شاید حتی از همه‌شون وحشتناک‌تره.

و مسخره‌تر از اون، اینه که تا ایشون حضور نداشته باشن من هیچ کاری رو پیش نمی‌برم.

از وقتی فهمیدم تاریخ المپیاد دست‌کم یه ماه افتاده عقب، انگیزه‌م بیست درصد کم شده.

هر کاری باید برسه به دقیقه نود و در هول‌هولکی‌ترین حالت ممکن انجام بشه.

امتحانی که چهار روز فرجه داره، نیم ساعت مونده به ساعت شروع خونده می‌شه.

تکلیفی که یک هفته فرصت داره، توی آخرین ساعات روز هفتم تحویل داده می‌شه.

به خاطر همین ترس و اضطرابی که تک‌تک ددلاین‌ها، کوچیک یا بزرگ به جونم می‌ریزنه که یه پیام چهار کلمه‌ای کافیه تا بریزم رو زمین: "سولویگ‌جان، چی شد؟"

و بعد دیگه حتی اهمیتی به انجام دادن اون کار نمی‌دم، فقط می‌شینم یه گوشه و دلشوره می‌گیرم و ناخنام رو می‌جوم.

یادمه امتحان پایانی علوم پارسالم رو. مامان خونه نبود و من دو ساعت مونده به شروع امتحان از خواب بیدار شدم. تو دو سه روز تعطیلی قبل امتحان حتی از پنج متری کتاب هم رد نشده بودم و تو اون لحظات، من بودم و کتابی که به جز درسای اولش هیچی ازش یادم نبود و یک ساعت و خرده‌ای وقت و چشمایی که از شدت خوابالودگی باز نمی‌موندن. فکر می‌کنید چی کار کردم؟ یه ذره ناخنام رو جویدم تا خون اومدن، یه ذره خوابیدم، و بعد زنگ زدم به مامان و با بغض گفتم "مامان من نمی‌دونم باید چی کار کنم!" و بعدش به پیشنهاد مامان، رفتم تو حیاط که هواش یه کم خنک بود و راه رفتم و چند درس آخر رو مثل روزنامه خوندم و رفتم سر جلسه. درسته که نمره اون امتحان نوزده و هفتادوپنج شد، اما از استرس مردم و زنده شدم.

حالا دارم به امتحانای فردا فکر می‌کنم، به دفاعی که نه وویساش رو دانلود کردم و نه عکسای سوالا رو. به جامعه که هفت درسه و اگر یه دور بخونمش تک‌تک مفاهیم و سوالات کلی‌ش دقیق یادم میاد، اما آخرشم چند تا سوال جای‌خالی پیدا می‌شه که حتی صفحه‌ و خطشون رو یادم بیاد، اما این‌که تو جای خالی چه کلمه‌ای قرار می‌گیره، نه. به امتحانای هفته بعد فکر می‌کنم. به اقتصاد که هیچی ازش یادم نیست، به ادبیات که بیشتر از یک ماهه حتی بازش نکرده‌م.

مشکل دقیقا همین‌جاست، اینجایی که من هرچه‌قدر هم خودکشی می‌کنم نمی‌تونم مفاهیم ریز به ریز رو حفظ کنم. هرچی بیشتر می‌خونمشون انگار فقط بیشتر ازم فراری می‌شن، عین ماژیک وایت‌بردی که هرچی بیشتر بکشی‌ش رو هم، کم‌رنگ‌تر می‌شه. و همه‌ش دارم به کنکور فکر می‌کنم و هرچی زمان می‌گذره بیشتر می‌ترسم. اول سال می‌گفتم یا علامه یا بهشتی، و الان یه وقتایی یه صدای ضعیفی پس سرم می‌گه "تو با این اوضاع اصلا سال اول جایی قبول می‌شی؟" و همه تلاشم رو می‌کنم تا پسش بزنم.

فقط دلم می‌خواد دهم زودتر تموم شه. این آخراش خیلی داره سخت می‌گذره.

(بیشتر به این فکر می‌کنم که تو از الان کم آوردی، تو این دو سال باقی مونده، تو بقیه سال‌های زندگی‌ت می‌خوای چی کار کنی؟)

کسب درآمد اینترنتی با 8 ایده پردرآمد در سال 1399
بازدید : 809
پنجشنبه 10 ارديبهشت 1399 زمان : 18:24

_دوباره بارون شد و تو شال‌وکلاه کردی؟ کجا می‌ری؟ سرما می‌خوری بدبخت، بیا بشین تو. چی؟ داری می‌ری کجا؟ خب برگا سبزن که سبزن، بله می‌دونم قشنگه سبزی‌شون، می‌دونم الان تازه‌ن، خب وایسا بعد بارون برو نگاشون کن! نمی‌ریزن که تو این چند ساعت. من که می‌دونم... آهان.

سراغ اون؟ خب... می‌خوای... چیزه یعنی... می‌خوای نری؟ آخه... نه خب، اگر هم می‌خوای برو. می‌گم شاید رفته باشه مسافرت، شاید خواب باشه. می‌دونم صدای آوازش رو دوست داری، ولی زشته باور کن. می‌گن یارو دیوانه‌ست، می‌شینه پشت دیوار خونه مردم، اونم تو بارون...! اصلا مگه تو می‌فهمی‌چی می‌گه؟ خب حالا، نمی‌خواد حرفای ون هوتن رو تحویل من بدی، "حس صداش"! بالاخره که از زبون اون بود.

نه، من چه اصراری دارم؟! ببین، بیا بشین تو خونه، اصلا یه روزی می‌برمت قیافه‌شو هم ببینی. الان نرو، سرما می‌خوری می‌افتی اینجا می‌شی وبال جون من؛ مامان هم که نیست. خب زشت نیست، من دیدمش می‌دونم، تو مدرسه دیدمش. می‌دونم خونه‌ش همونه. تازه صداشم اصلا قشنگ نیست. باشه بابا، باشههه، قشنگه، اصلا هرچی تو می‌گی! اصلا صداش عالیه، محشره، اصلا خود Adeleه صداش. برو بابا، از اون بهتر که نیست دیگه، من دارم می‌گم شنیدم صداشو! مگه این‌که زیر بارون مثلا جادو بشه خوش‌صدا شه!

وایسا، نرو دیگه، دارم باهات حرف می‌زنم! بی‌معرفت، خواهرتو ول می‌کنی واسه اون؟ اون اصلا نمی‌دونه که هستی. به خدا نمی‌دونه. یعنی چی که مهم نیست؟ معلومه که هست! یعنی تا آخر عمر هی می‌خوای بری گوش وایسی به صدای دختر مردم؟ خاک بر سرت، خوبیت نداره، زشته. بَده بنده خدا. اوهوع، چه غلطا! بذار مامان بشنوه، پوست از کله‌ت می‌کَنّه. بله، پس چی که می‌گم؟ بشین خونه تا منم چیزی نگم!

خب می‌دونم دیگه. بالاخره من این‌همه آدم می‌شناسم تو اون مدرسه. می‌فهمم که یه نفر جایی رفته. چی فکر کردی درمورد من؟ دیگه اگه کسی فوت ک... یعنی... اگه شمع تولدش رو فوت کرده باشه من می‌فهمم خب. یعنی تولد همه بچه‌های اون مدرسه رو بلدم، باور کن! چرا اون‌جوری نگاه می‌کنی؟ دارم راستشو می‌گم. رفت توی... چیز، شمع پونزده رو فوت کرده، رفته تو شونزده. شایدم شونزده تو هیفده... مهم نیست اصلا! مهم اینه که تولدش بوده، اصلا چون تولدش بوده نباید بری. احتمالا مهمونی، چیزی دارن. دروغم کجا بود؟ من کی تا حالا تو رو پیچوندم؟ آره خب پیچوندم، اما به نفع خودت بوده همیشه، مثل این د... یعنی آره خب، همیشه به خاطر خودت بوده! آییی، ولم کن، دستمو کبود کردی، ولم کن. چرا باید بهت دروغ بگم؟ خب وقتی یکی شمعشو فوت کرده، می‌گن فوت کرده دیگه. من مگه چیزی غیر از این گفتم؟ واقعیت هم همینه. ف... ول کن، بهت می‌گم این‌جوری نکن. نمی‌فهمی‌حال هیچ‌کس خوب نیست؟ خب آره، دروغ گفتم، چی می‌گفتم؟ می‌گفتم که رفته؟ می‌گفتم که دیگه شمع فوت نمی‌کنه...؟

+این پست نصفه تو پیش‌نویسا بود، همین‌جوری بارون اومد و حس کامل کردنش اومد.

آقای آزاد هم امروز یه پست حالت گفت‌وگو گذاشته بودن، نمی‌دونم اسم همچون یا همچین قالبی برای نوشته چیه.

پاورپوینت تحلیل مراوده ای(فصل هفتم کتاب مبانی مدیریت رفتار سازمانی دکتر رضائیان).
بازدید : 1455
دوشنبه 7 ارديبهشت 1399 زمان : 11:23

The origin of love 🎵

اولین بار که این آهنگ رو شنیدم، خیلی به نظرم چندش‌آور و وحشتناک اومد. اما بعدش که یکی دو بار دیگه گوش دادم، واقعا ازش خوشم اومد.

این رو قبلا شنیده بودم؛ که بعضیا (تا جایی که یادمه تو یونان باستان) می‌گفتن فلسفه این‌که ما می‌گیم مثلا "نیمه گمشده"، اینه که ما درواقع مثل دو تا آدمی‌که به‌هم چسبیدن آفریده شده بودیم. اما از یه جایی به بعد، از هم جدا شدیم و از همون موقع به بعد، هرکس داره دنبال نیمه گمشده خودش می‌گرده تا دوباره کامل بشه.

این آهنگ داره به تفصیل، داستان پیدایش عشق رو می‌گه.

می‌گه اون اول، زمین صاف بود و ابرا از آتیش درست شده بودن و کوه‌ها حتی از آسمون هم بلندتر بودن. آدمایی که اون موقع رو زمین زندگی می‌کردن، چهار تا دست داشتن، چهار تا پا و دو تا صورت روی یه سر.

سه تا جنسیت وجود داشته، بچه‌های خورشید که عین دو تا مرد بودن که به‌هم وصل شده باشن. بچه‌های زمین، که دو تا دختر بودن که به‌هم وصل شده باشن. و سومین جنسیت، بچه‌های ماه بودن که مثل چنگالی بودن که به یه قاشق گیر کرده باشه. اونا بخشی‌شون خورشید بود، بخشی زمین، بخشی دختر و بخشی پسر.**

اینا داشتن زندگی‌شون رو می‌کردن، تا یه روزی که خدایان از قدرت و نافرمانی آدما به ستوه میان و می‌ترسن. (اینجای آهنگ خیلی حماسی بود، خوشم اومد XP) ثور* می‌گه من با پتکم دخل همه‌شون رو میارم، همون‌طور که غول‌ها رو کشتم. زئوس* می‌گه نه، بذار من با رعدوبرقام برم سراغشون. از وسط نصفشون می‌کنم، همون‌طور که دست و پای وال‌ها رو قطع کردم و دایناسورا رو به مارمولک تبدیل کردم. بعد یه خنده‌ای می‌کنه و یه عالمه آتیش و رعدوبرق درخشان از آسمون می‌باره، و بچه‌های زمین و ماه و خورشید رو از وسط به دو نصف تقسیم می‌کنه.

بعد یه خدای هندی پیدا می‌شه و زخما رو می‌دوزه، به شکل یه حفره روی شکممون تا یادمون باشه که به خاطر قلدربازی‌هامون چه بهایی پرداختیم.

بعد اوسایرس* و خدایان رود نیل، یه طوفان و و سیل عجیب راه می‌ندازن تا ما رو متفرق کنن. و اگر آدم‌های خوبی نباشیم و باز هم بخوایم برای خدایان شاخ و شونه بکشیم، اونا دوباره ما رو نصف می‌کنن. و این دفعه مجبور می‌شیم که روی یه پا راه بریم و با یه چشم به دور و برمون نگاه کنیم.

این تیکه آهنگ رو خیلی دوست دارم که می‌گه دفعه پیش که من تو رو دیدم، ما فقط از هم جدا شدیم. یه چیزی تو وجود تو برای من خیلی آشنا بود، اما نتونستم بفهمم چی، چون روی صورتت پر از خون بود و من توی چشمم خون داشتم.

بعد می‌گه که حالا ما این دردی که به طرف هم می‌کشوندمون رو عشق می‌خونیم، هم‌دیگه رو بغل می‌کنیم و سعی می‌کنیم که دوباره یکی بشیم و...

آرایه حسن تعلیل، یکی از آرایه‌های موردعلاقه منه. این‌که بگیم فلان چیز این‌طوری شده، به این دلیل و...

همه اینا رو گفتم، چون به نظرم داستان جالبی بود، درحد یه افسانه. نه این‌که من واقعا به همچین چیزایی اعتقاد داشته باشم، فقط هم از آهنگ، و هم از داستان پشتش خوشم اومد و دلم خواست که با شما هم به اشتراک بذارمش.

متن آهنگ رو می‌تونید از اینجا بخونید.

*اگر مارول‌فن باشید، احتمالا ثور رو می‌شناسید. محبوب‌ترین ایزد اسکاندیناوی، ایزد آذرخش. پسر اودین و فریگ. پتکش، میولنیر هم خیلی معروفه.

زئوس رو هم اگر پرسی جکسون خونده باشید، احتمالا به خوبی می‌شناسید. راس خدایان یونان باستان، اون هم ایزد آذرخش بوده.

اوسایرس هم یکی از معروف‌ترین اساطیر و ایزدان مصری بوده. ایزد مرگ و جهان زیرین. البته تو ویکی‌پدیا، به اسم ازیریس ثبت شده، و احتمالا تو فارسی همین‌طوری گفته می‌شه.

**سرچ که کردم، متوجه شدم الان به مبتلایان بیماری گزرودرما پیگمنتوزوم هم می‌گن بچه‌های ماه. یه بیماری پوستی نادره.

سفارشات ×●●[ ∂mαhzw ]◇×◆
بازدید : 528
دوشنبه 7 ارديبهشت 1399 زمان : 11:23

همیشه توی کتاب‌ها می‌خواندم، این‌که فلانی چشم‌هایش پر از عشق بود، پر از نفرت، پر از غم.

هیچ‌‌وقت نتوانستم تشخیص بدهم که در نگاه آدم‌ها چیست.

اما این روزها، گاهی سرم را بلند می‌کنم و بابا را می‌بینم که نگاهم می‌کند. با یک لبخند آرام و چشم‌هایی که می‌توانم حدس بزنم پر از... غم هستند. نمی‌دانم چرا، نمی‌دانم چرا این‌طور با غم نگاهم می‌کند.

آن شب گفتم: "بابا، این‌جوری که نگاهم می‌کنی می‌ترسم. یه جوری نگاهم می‌کنی انگار قراره بمیرم، یا..." حرفم را خوردم. الان هم نمی‌خواهم تکرارش کنم، فکر مسخره‌ای بود.

آن شب هم فقط خندید.

دلم می‌خواهد راز این نگاه‌ها را بفهمم.

می‌دانی، تازه فهمیده‌ام که چه‌قدر شبیه بابا هستم. همه‌چیزم خیلی بیشتر از این‌که شبیه مامان باشد، شبیه باباست. فائزه شبیه مامان و مامان‌جون است و من شبیه بابا و بعد از او، عمه.

آن شب که نشستم پای حرف‌هایش بیشتر مطمئن شدم.

این‌که هردویمان این‌قدر غرق گذشته‌مان هستیم. مامان هیچ‌وقت حاضر نیست به روزهای قدیمش برگردد، و من به او حق می‌دهم. من هم جای او بودم دلم نمی‌خواست به آن سال‌ها برگردم. اما بابا همیشه وقتی روستا وسط می‌آید، دلش پر می‌زند. من هم گاهی گذشته را ترجیح می‌دهم، گاهی.

مامان خوب می‌تواند احساساتش را مخفی کند، خیلی خوب. سال‌ها می‌گذرد و تو چیزی نمی‌فهمی. اما بابا این‌طور نیست. ناراحت که باشد، همه می‌فهمند و حال همه گرفته می‌شود. وقتی دلش برای مادرجون و حاج‌آقا تنگ می‌شود، وقتی روزها می‌گذرد و نمی‌توانیم برویم روستا، می‌بینم که وقتی صدایشان را از پشت تلفن می‌شنود چه‌طور چشم‌هایش خیس می‌شوند.

حتی همین شلختگی‌ام، همین حواس‌پرتی‌ام همه به بابا رفته. مامان هیچ‌وقت چیزی را فراموش نمی‌کند، هیچ‌وقت.

یک روزهایی می‌ایستادم جلوی آینه و برای خودم می‌خواندم: "بانو جان، فرفری‌موی غزل‌ساز منی!". به یاد روزهای کلاس هشتم که خانم الف، معلم پرورشی‌مان، زنگ‌تفریح‌ها "بانو جان" می‌گذاشت و بعد از مدتی دیگر هیچ‌کدام نمی‌توانستیم تحملش کنیم.

دیگر موهایم فرفری نیست. حداقل برای مدتی. کوتاه‌تر از آن است که هیچ فری بتواند خود نشان دهد.

یک بار هم که شده در زندگی‌تان، باید خودتان قیچی را بردارید و موهایتان را قیچی کنید. کیفی که دارد قابل توضیح نیست. بعد هم همین بابا جان آمد و با ماشین صاف و صوفش کرد.

عمو می‌گفت اشکال دارد انگار. یعنی دفعه پیش داشتم می‌گفتم که دوست دارم یک بار کله‌ام را از ته بتراشم و کچل شوم، عمو گفت اگر قیافه‌ات طوری باشد که کسی ببیند و با یک پسر اشتباهت بگیرد، اشکال دارد. بعدش اضافه کرد "حالا تو که گوشواره داری البته" و من همان یک جمله را چسبیدم و اصرار کردم که توی این مدت قرنطینه که کسی قرار نیست من را ببیند! سخت بود، اما راضی‌شان کردم و حالا بابا هر وقت نگاهم می‌کند، می‌خندد و دستی به سرم می‌کشد و می‌گوید: "چه‌طوری پسرم؟". حالا می‌توانم خنده را در نگاهش ببینم، در چشم‌هایش، اما هنوز هم گاهی عجیب و غریب نگاهم می‌کند و هنوز نمی‌دانم چرا.

سفارشات ×●●[ ∂mαhzw ]◇×◆

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 20
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 5
  • بازدید کننده امروز : 5
  • باردید دیروز : 32
  • بازدید کننده دیروز : 33
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 69
  • بازدید ماه : 259
  • بازدید سال : 259
  • بازدید کلی : 50564
  • کدهای اختصاصی